پزشکی 89 مشهد (دکتر شاهین فر) « و اوست کسی که مرا غذا می دهد و سیراب می نماید، و هنگامی که بیمار شوم مرا شفا می دهد » (شعرا: 79 و 80)
| ||
|
نظرات شما عزیزان: نازنین
ساعت10:55---23 مهر 1391
سلام میخواستم بدونم شهریه پزشکی دانشگاه ازاد چقدره؟
پاسخ: بستگی به سال ورودیتون داره.. نماینده A
ساعت22:15---18 شهريور 1391
آره
اکثریت بچه های کلاس ما گفتن از اول مهر میان ایشالا رو حرفشون بمونن
پاسخ: کلاس A...درسته؟ ایشالا:) ساعت13:34---15 شهريور 1391
خانوم دکتر شما که زحمتشو کشیدین و برنامه انتخاب واحدو گذاشتین یه دفعه برنامه هفتگی رو هم بذارین.
راستی همه میخوان 25 ام برن سر کلاس؟؟؟؟؟؟؟ خانوم دکتر دوستانتون و خوابگاهی ها چی میگن؟؟؟؟ نریم دیگه مثل ترم اولیا میشیم. پاسخ: 1. ایشالا.. 2.تا جایی که میدونم نه.. 3.میگن از مهر.. 4.ایشالا به زودی نظر همه رو می پرسیم و نتیجه ی قطعی رو اعلام می کنیم.. موفق یاشید.. ساعت11:50---15 شهريور 1391
شبی که همسر ازمن خواست تا با یه خانوم دیگه برم بیرون واسه شا
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلكه در دل حس میشوند.لطفا به این ماجرا كه دوستم برایم روایت كرد توجه كنید. اومیگفت كه پس از سالها زندگی مشترك، همسرم از من خواست كه با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت كه مرا دوست دارد، ولی مطمئن است كه این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهدبرد. زن دیگری كه همسرم از من میخواست كه با او بیرون بروم مادرم بود كه 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود كه من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید كه مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود كه یك تماس تلفنی شبانه و یا یك دعوت غیر منتظره را نشانه یك خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود كه اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از كمی تامل گفت كه او نیز از این ایده لذت خواهدبرد. آن جمعه پس از كار وقتی برای بردنش میرفتم كمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم كه او هم كمی عصبی بود كتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع كرده بود و لباسی را پوشیده بود كه در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت كه به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند. ما به رستورانی رفتیم كه هر چند لوكس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود كه گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینكه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاكی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میكند، به من گفت یادش می آید كه وقتی من كوچك بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود كه منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم كه حالا وقتش رسده كه تو استراحت كنی و بگذاری كه من این لطف را در حق تو بكنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلكه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم كه سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت كه باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینكه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید كه آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه كه میتوانستم تصور كنم. چند روز بعد مادر م در اثر یك حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد كه بتوانم كاری كنم.كمی بعد پاكتی حاوی كپی رسیدی از رستورانی كه با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم كه آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت كرده ام یكی برای تو و یكی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید كه آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود كه دریافتم چقدر اهمیت دارد كه بموقع به عزیزانمان بگوئیم كه دوستشان داریم و زمانی كه شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.زمانی كه شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.این متن را برای همه كسانی كه والدینی مسن دارند بفرستید. به یك كودك، بالغ و یا هركس با والدینی پا به سن گذاشته. امروز بهتر از دیروز و فرداست پاسخ: ....... ساعت13:12---14 شهريور 1391
گفتگوی بین مادر و دختر !
اخیراً در فرودگاه گفتگوى لحظات آخر بین مادر و دخترى را شنیدم هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودى کنترل امنیتى همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: «دوستت دارم و آرزوى کافى براى تو میکنم.» دختر جواب داد: «مامان زندگى ما با هم بیشتر از کافى هم بوده است. محبت تو همه آن چیزى بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوى کافى براى تو میکنم آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر به طرف پنجرهاى که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و میتوانستم ببینم که میخواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمیخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولى خودش با این سوال این کار را کرد: «تا حالا با کسى خداحافظى کردید که میدانید براى آخرین بار است که او را میبینید؟» جواب دادم: «بله کردم. منو ببخشید که فضولى میکنم چرا آخرین خداحافظی؟» او جواب داد: «من پیر و سالخورده هستم او در جاى خیلى دور زندگى میکنه. من چالشهاى زیادى را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدى او براى مراسم دفن من خواهد بود.» «وقتى داشتید خداحافظى میکردید شنیدم که گفتید «آرزوى کافى را براى تو میکنم.» میتوانم بپرسم یعنى چه؟» او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: «این آرزویی است که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که این را به همه بگن.» او مکثى کرد و در حالى که سعى میکرد جزئیات آن را به خاطر بیاورد لبخند بیشترى زد و گفت: «وقتى که ما میگفتیم «آرزوى کافى براى تو میکنم.» ما میخواستیم که هر کدام زندگیاى پر از خوبى به اندازه کافى داشته باشیم.» سپس روى خود را به طرف من کرد و این عبارتها را عنوان کرد: «آرزوى خورشید کافى براى تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به این که روز چقدر تیره است. آرزوى باران کافى براى تو میکنم که زیبایى بیشترى به روز آفتابیت بدهد. آرزوى شادى کافى براى تو میکنم که روحت را زنده و ابدى نگاه دارد. آرزوى رنج کافى براى تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترینها تبدیل شوند. آرزوى بدست آوردن کافى براى تو میکنم که با هرچه میخواهى راضى باشى. آرزوى از دست دادن کافى براى تو میکنم تا بخاطر هر آنچه دارى شکرگزار باشى. آرزوى سلامهاى کافى براى تو میکنم که بتوانى خداحافظى آخرین راحتترى داشته باشى.» بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت پاسخ: ...... ساعت12:34---14 شهريور 1391
alliye ; kolan vase hame soal bood ; mamnoon khanoom dr
پاسخ:
خواهش میکنم
ممنون
ساعت11:58---14 شهريور 1391
مرسی آرزو جون
پاسخ: خواهش می کنم عزیزم:) |
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |